اگر یک جمله یا عبارت را بدون توجه به معنی آن چندین بار با صدای بلند تکرار کنیم چه اتفاقی میافتد؟

جواب: «مفهوم آن جمله تغییر میکند. به عبارت دقیقتر درک ما نسبت به آن جمله تغییر میکند!»

بسیاری معتقدند ذهن افراد جامعه شکل گرفته و سخت و استخوانی شده است، تغییر شکل نمیدهد و یا آنقدر کند و گسسته، مسیر تغییر را طی میکند که خسته کننده است، آنقدر خسته کننده که شاید بی فایده به نظر برسد.

اگر بخواهیم به طور منطقی با این واقعیت مواجه شویم، ارتباط گرفتن با مردم بالغ را یا مفید میدانیم یا بی فایده، اگر به هر شکل مفید باشد که خجسته است و اگر هم بی فایده باشد نیز آموخته ایم که کوشش بیهوده به از خفتن است!

آیا از به کار بردن عبارت «همرنگ جماعت شو ...» احساس اعتماد به نفس میکنید؟

آیا همیشه وقتی به این فکر میرسید که میخواهید همرنگ جماعت باشید، کمی تردید یا ابهام به سراغتان نمیآید؟

آیا در این مواقع ابهام و تردید، خود را پس نمیزنید؟ ... همرنگ جماعت باش!

1-جماعت چه رنگی است؟ 2-شما چه رنگی هستید؟ 3-آیا همرنگ شدن یعنی رنگ خود را از دست دادن؟

بیایید به جای کلمةرنگ عبارت طرز فکر را در سه سؤال بالا بکار ببریم. به این ترتیب :

ادامه مطلب

1-جماعت چه طرز فکری دارد؟ 2-شما چه طرز فکری دارید؟ 3-آیا هم فکر جماعت شدن یعنی فکر خود را از دست دادن؟

جماعت کجاست؟ آنجا که من هستم، شما هستید و سایرین هستند، شما میخواهید مثل من فکر کنید، من میخواهم مثل شما فکر کنم.

حالا بگویید کدام فکر، ملاک و معیار قرار میگیرد؟ افراد میخواهند مثل جامعه خود فکر کنند، فرهنگ جامعه نیز تشکیل شده از فکر افراد همان جامعه است. حال بگویید جامعه چگونه فکر میکند؟

دقت کنید: آیا شما پیوسته تلاش میکنید شباهت خودتان را با سایرین افزایش دهید؟ یا این که تفاوتهایتان را با دیگران حفظ و حتی برجسته میکنید؟ آیا هماهنگ بودن با دیگران شبیه آنان بودن است؟

تفاوت ما با دیگران جزء مشکلات زندگی ما نیست بلکه از مواهب زندگی است. اگر ما در اثر خطای ادراک, فکر کردهایم که برای گرفتن تأیید باید شبیه دیگران بشویم تا امنیت به دست آوریم، پس باید بپذیریم که شبیه دیگران نیز رنج ببریم!

این در حالی است که ما با همدیگر متفاوت هستیم. اگر از موهبت تفاوتهای فردی استفاده کنیم، رنجهایمان نیز منحصر به فرد میشود.

میپرسید چه مزیتی دارد که ما رنجهای منحصر به فرد خود داشته باشیم؟ با کمی اندیشه، حداقل به دو مزیت بسیار برجسته واقف میشویم. اول آنکه, اگر رنجهایمان بهطور طبیعی متفاوت باشند، شناخت منفی ما از جامعه تعدیل میشود؛ چون رنجهایمان دستمایه یگانگی است نه دستخوش بیگانگی!

اگر رنجهای ما خاص خود ما باشد راهحلهای ویژه و منحصر به فرد خود را نیز کشف میکنیم.

درجه وابستگی ما به دیگران کاهش مییابد. استقلال اندیشه و رفتار را تجربه و تمرین میکنیم، آزمایش و خطای تازه را در مسیری تازه طی کرده به مقاصد متفاوت و تازه میرسیم. به راهحلهایی میرسیم که بهطور انحصاری فقط در آگاهی شخص ما نهاده شدهاست. سّر درون ما کشف میشود ، به ابتکار و به قوه فاعله قویتری دست مییابیم و به خلاقیت و کشف نایل میشویم.

دقت کنید؛ اگر ما کمی شبیه همدیگر باشیم و مترادف همدیگر رفتار کنیم، اگر به جای تبدیل و انطباق با خوبیهای خاص خودمان فقط خود را شبیه خوبیهای دیگران آرایش کنیم، بسیاری از جنبه های پنهان و مفید شخصیت ما هرگز بروز نمیکند، پویش درونی ما محدود و مقید و ما به خواسته های ناهماهنگی تن درخواهیم داد.

در نتیجه قوای درونی ما کاهش مییابد. وقتی با خود هماهنگ نباشیم چگونه میتوانیم با جامعه همگام شویم؟ همگام کدام جامعه؟ جامعهای که میخواهد مثل ما فکر کند و شبیه ما بشود؟ همینجا گسست و توقف اتفاق میافتد! فرهنگ عمومی جامعه به رکود میرود! یک هنرمند متفکر به نام برنینی میگوید:«انسان فقط وقتی کاملاً شبیه خودش است که در حرکت است

به این مثال توجه کنید:

کنید، قانون عبور نور: آنجا که همه رنگهای طیف نوری خورشید به هم برخورد و از هم عبور نمیکنند رنگ سیاه ایجاد میشود. آیا میتوانید این اصل را با زندگی اجتماعی خود منطبق کنید؟ اگر رنگهای مختلف اجتماع به ما برخورد کنند و هر کدام اثری در ما باقی گذارند، بدون آنکه آن آثار را تعدیل کنیم و از آن عبور کنیم، از ما یک انسان سیاه ساخته میشود، باید رنگها را از خودمان عبور دهیم، سفید شویم تا همواره ظرفیت رنگپذیری را در خود مهیا نگهداریم، رنگی تازه را درک کنیم، آنرا با خود ترکیب کنیم، عبورکنیم تا دوباره سفید و ساده شویم، تا همواره سبک و یکرنگ حرکت کنیم. معنی اعتماد به نفس همین است. شما نمیتوانید اعتماد به نفس داشته باشید مگر آن که نفس خود را بشناسید و بکار برید. میگویند ایرانیها نمیتوانند کار جمعی انجام دهند و این در حالی است که اغلب مردم شعار «همرنگ جماعت شدن» را معیار عمل خود قرار میدهند. چه تضاد عجیبی!

مردمی که میخواهند همرنگ یکدیگر باشند نمیتوانند با یکدیگر کار کنند. این درست است و علت شخصی دارد. به این مثال توجه کنید:

اعضای مختلف یک ارکستر موسیقی به دلیل داشتن سازهای متفاوت میتوانند نوایی هماهنگ، مؤثر، متنوع، حجیم و پرپشت و زیبا ایجاد کنند.

حال تصور کنید وضعیتی را که تمام نوازندهها بخواهند یک ساز داشته باشند و یک نت را بنوازند، آن وقت چه صدایی به گوش میرسد؟ وضع کنونی جامعه ما چنین است؛ افراد حتی در خلوت خود میخواهند شبیه دیگران باشند.

به عبارتی «همرنگ جماعت شدن» یک حیله روانی است برای توجیه تنبلی فکر و انفعال در عمل و کار نکردن.

سازی که در دست شما قرار دارد همیشه یک شکل است اما صدایی که از آن تحریر میکنید متفاوت است. این صدا گاهی ضعیف حتی زشت و گاهی قوی و خوب و حتی بسیار زیباست، هر چه باشد این نوای شما است که به تکامل میرسد!

آیا از تمام امکانات ساز خود استفاده میبرید؟

آیا با ویژگیهای خاص خود همساز میشوید؟

بازاریابی شبکه ای و یا هر چیز جدیدی که به شما معرفی میشود را میپذیرید و یا با نفی آن خود را همرنگ جماعتی نشان میدهید که اطلاعات کافی ندارند ؟ 

در هزاره سوم یعنی قرن بیست و یکم آیا همچنان تصور میکنید هرچیز که اکثریت کمی میگویند درست است ؟ جالبه زیرا اکثر مردم کارگر و تنها ده درصد کارفرما یا همان رسواهای جماعت هستند.

خود باشید تا خوب باشید!

Viva WTOMLM